بیشین بینیم با

اگر دشنه ی دشمنان گردنیم اگر خنجر دوستان برده ایم گواهی بخواهید اینک گواه همین زخم هائی که نشمرده ایم

بیشین بینیم با

اگر دشنه ی دشمنان گردنیم اگر خنجر دوستان برده ایم گواهی بخواهید اینک گواه همین زخم هائی که نشمرده ایم

کاش می دانستی،

کاش می دانستی،

 بعد از آن دعوت زیبا ،به ملاقات خودت،

 من چه حالی بودم.

خبر دعوت دیدارت ،چونکه از راه رسید.

پلک دل باز پرید.

من سراسیمه به دل بانگ زدم.

آفرین قلب صبور.

 زود برخیز عزیز.

 جامۀ تنگ درآر.

 و سراپا به سپیدی تو درآ.

و به چشمم گفتم:

باورت میشود ای چشم به ره ماندۀ خیس؟

که پس از اینهمه مدّت ز تو دعوت شده است؟

چشم خندید و به اشک گفت برو.

 بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.

با تو ام کاری نیست.

و به دستان رهایم گفتم:

 کف بر هم بزنید.

هر چه غم بود گذشت.

دیگر اندیشۀ لرزش به خودت راه مده.

وقت آن است که آن دست محبّت ز تو یادی بکند.

خاطرم را گفتم:

 زودتر راه بیوفت.

 هر چه باشد بلد راه تویی.

ماکه یک عمر در این خانه نشستیم و تو تنها رفتی.

بغض در راه گلو گفت:

مرحمت کم نشود. گوییا با منه بنشسته دگر کاری نیست.

جای ماندن چو دگر نیست از اینجا بروم.

پنجه از مو به در آورده بدان شانه زدم.

 و به لبها گفتم:

خنده ات را بردار.

 دست در دست تبسّم بگذار.

ونبینم دیگر ، که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی.

مژده دادم به نگاهم گفتم:

نذر دیدار قبول افتادست.

و مبارک بادت ، وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب.

و طپش های دلم را گفتم:

اندکی آهسته. آبرویم نبری. پایکوبی ز چه بر پا کردی؟

نفسم را گفنم:

جان من تو دگر بند نیا.

اشک شوقی آمد.

تاری جام دو چشمم بگرفت.

و به پلکم فرمود:

همچو دستمال حریر، بنشان برق نگاه.

پای در راه شدم.

دل به مغزم می گفت:

(من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد؟

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی.

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواهند.

 و مرا خواهد دید.)

سر به آرامی گفت:

(خوب چه می دانستم؟

من گمان می کردم،

 دیدنش ممکن نیست.

 و نمی دانستم،

بین من با دل او، حرف صد پیوند است.

من گمان می کردم....)

سینه فریاد کشید:

هر چه بودست گذشتست.

حرف از غصه و اندیشه بس است.

به ملاقات بیاندیش و نشاط .

آخر ای پای عزیز ؛

 قدمت را قربان.

تندتر راه برو، طاقتم طاق شده.

چشمم برق میزد.

 اشک بر گونه نوازش می کرد.

لب به لبخند تبسّم می کرد.

مرغ قلبم با شوق، سر به دیوار قفس می کوبید.

تاب ماندن به قفس هیچ نداشت.

دست بر هم می خورد.

 نفس از شوق دم سینه تعارف می کرد.

سینه بر طبل خودش می کوبید.

عقل شر منده به آرامی گفت:

راه را گم نکنید.

خاطرم خنده به لب گفت نترس.

نگران هیچ مباش.

سفر منزل دوست، کار هر روز من است.

چشم بر هم بگذار. دل ترا خواهد برد.

سر به پا گفت کمی آهسته.

بگذارید که من هم برسم.

دل به سر گفت: شتاب. تو هنوزم عقبی؟

عقل فریاد کشید: دست خالی که بد است.کاشکی....

سینه خندیدو بگفت:دست خالی ز چه روی؟

این همه هدیه کجا چیزی نیست؟

دل ناصریا « ناصر عبدالهی » هم به دریا زدُ رفت ...



ناصر عبدالهی اولین کسی بود که من رو و شاید خیلی های دیگرو با شعر های  شاهکار محمد علی بهمنی آشنا کرد ، بهمنی و عبدالهی که هر دو جنوبی بودند . اولین آلبوم ناصر یا همون «  ناصر عبدالهی » ی  به گمون «  عشق است  » بود با شعرهای تمام از بهمنی و با دکلمه ی پرویز پرستوی و صدای ناصر عبدالهی ؛ دارم گوش میدم آلبوم با این شعر شروع میشه
دکلمه ی پرستویی
گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما را
یا نه ویرانه کنی ساخته ی ما را
گفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروز
که به تشویش سپردی شب عاشق ها
حیف از امروز که بی عشق شب آمد
ای عشق کاش خورشید تو آغاز کند فردا را
بعد صدای ناصر عبدالهی
این شفق است یا فلق مغرب مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام جان دقایقم بگو
...
جان همه شکر گشته ام طعنه ی نا شنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون توئی اگر که لایقم بگو
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت ، خاک بی خزانم
گر چه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشنایی هایت می خواهم بمانم
...
بعد آلبوم دوستت دارم باز هم ناصر عبدالهی با همکاری بهمنی و پرستوی

من خودم ام نه خاطره منظره ام نه پنجره
من یه هوای تازه ام در انعکاس حنجره
« یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد ،پس نگو ، نگو که رویای دور از دست رس خوش نیست »
.
و
و آلبوم آخر آدم و حوا باز هم ناصریا و بهمنی این بار بدون پرستویی
و این آلبوم با این آهنگ استثنائی شروع میشه 
دل من یه روز به دریا زدُ رفت

پشت پا به رسم دنیا زدُ رفت
پاشنه ی کفش فرارُ ور کشید
آستین همتُ بالا زدُ رفت
یه دفعه بچه شدُ تنگ غروب
سنگ توی شیشه ی فردا زدُ رفت
حیونی تازگی آدم شده بود
به سرش حوای حوا زدُ رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه ی فردا هارو تا زدُ رفت
حیونی تازگی آدم شده بود
به سرش حوای حوا زدُ رفت
 دل من یه روز به دریا زدُ رفت

پشت پا به رسم دنیا زدُ رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشُ تو مرده ها جا زدُ رفت
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبار آ زدُ رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی تو قفلا زدُ رفت
...
و یه شاهکار دیگه از همین آلبوم
دو تا چشم بی تکلف ، یه صدای خشک زخمی
یه نگاه بی ستاره ،  دو تا دست پینه بسته
دو تا پای خردُ خسته که دیگه ...  رمق نداره
از سر صبح تا دل شب می پیچه صدای گاری
تو گوش کر خیابون توی گرما زیر آفتاب
توی سرما زیر بارون ، سر چهار راه دور میدون
ریش تون مثه یه بره  است ، سر به زیرُ رامُ آروم
دنیا با اون همه گرگیش توی این معرکه میدون
کوچیکه قد یه کوچه با نهایت ...  بزرگیش
توی مشت آتون اسیره ، مثل بازیچه ی کوکی
اگه مردی مونده باشه ، توی بازوی شماهاست ... جونه هر چی پهلونه