بیشین بینیم با

اگر دشنه ی دشمنان گردنیم اگر خنجر دوستان برده ایم گواهی بخواهید اینک گواه همین زخم هائی که نشمرده ایم

بیشین بینیم با

اگر دشنه ی دشمنان گردنیم اگر خنجر دوستان برده ایم گواهی بخواهید اینک گواه همین زخم هائی که نشمرده ایم

بهترین شاعر معاصر ؟



http://360.yahoo.com/parsa_number1



خوب چی می خواستم بگم ، آها ، می خواستم ببینم از نظر شما ها بهترین شاعری که می شناسید یا دوستش دارید کیه ؟ ، بعدشم اگه لطف کنید یه شعر از همون شاعر بنویسید خیلی عالی میشه ، مرسی

اگه یه شعر هست که دوسش دارید اما شاعرش رو نمی دونید ، شعر رو بنویسید

من یه لیست مینویسم واسه نظر خواهی اگه کسی شاعر دیگه ای رو بگه اضافه می کنم
بعدشم می خوام تو لیست شاعر های معاصر رو بنویسم
اما سعدی و حافظ و مولوی و اینا هم تو بازی هستن ، هر کی دوس داره بگه

یه چیز دیگه بگم تو لیست نظر خواهی فقط میشه اسم ده نفر رو نوشت ، اما خیلی های دیگه هم هستن که من هم می دونم از اولم می خواستم همه رو بنویسم اما نشد

هوشنگ ابتهاج " ه الف سایه " ، حمید مصدق ، عمران صلاحی ، طاهره صفارزاده ، شهیار قنبری ، علی معلم ، رهی معیری




محمد علی بهمنی : بهار بهار

بهار بهار

صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود


قیصر امین پور : با این همه

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من

تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود

که من
بد شدم



اردلان سر افراز : باغ بارون زده

من از صدای گریه ی تو
به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم
چشم تو همرنگ یه باغه
تو غربت غروب پاییز
مثل من ، از یه درد کهنه لبریز
با تو بوی کاهگل و خاک
عطر کوچه باغ نمناک زنده می شه
با تو بوی خاک و بارون
عطر لاله و گلابدون زنده می شه
تو مثل شهر کوچک من
هنوز برام خاطره سازی
هنوزم قبله ی معصوم نمازی
تو مثل یاد بازی من
تو کوچه های پیر و خاکی
هنوزم برای من عزیز و پاکی


احمد شاملو

من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند

قصه‌ی ِ این زخم ِ دیرپای ِ پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!...................




مهدی اخوان ثالث : قاصدک

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند




سهراب سپهری :
روزنه ای به رنگ

تردید من برگ نگاه
 می روی با موج خاموشی کجا ؟
ریشهام از هوشیاری خورده آب
 من کجا فراموشی کجا
دور بود از سبزه زار رنگ ها
 زورق بستر فراز موج خواب
پرتویی ایینه را لبریز کرد
طرح من آلوده شد با آفتاب
 اندوهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب می بیند مرا
سایه ترسی به رهلغزید و رفت

جویباری خواب می بیند مرا
در نسیم لغزشی رفتم به راه
راه نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به لبها ره نیافت
ریگ باد آواره ای را باد برد



فروغ فرخزاد

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من دگر به پایان نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست


فریدون مشیری : کوچه 


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به
دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
 همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی ازاین عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
 تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر ازپیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



حمید مصدق

من در آینه رخ خود را دیدم
و به تو حق دادم.
آه می بینم می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تورا در خور؟
_هیچ .
من چه دارم که سزاوار تو ؟
_هیچ .
تو همه هستی من هستی
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
_همه چیز
تو چه کم داری؟
_هیچ



ایرج جنتی عطائی : یه نفر یه روز می آد

مثل اسم خودم اینو می دونم
می دونم که یک نفر یه روز میاد
می دونم که وقتی از راه برسه
هر چی که خوبه واسه منم می خواد
درا رو وا می کنم
پنجره ها رو می شکنم
مژده ی دیدنشو
تو کوچه ها جار می زنم
وقتی از راه برسه با بوسه ای
قفل این غمستون رو وا می کنه
منو به یه شهر دیگه می بره
با هوای تازه آشنا می کنه
توی این خونه ی دربسته
توی این صندوق سربسته
همه آرزوام گور می شه
میون دیوارای سنگی
میون این همه دلتنگی
شوق زندگی ازم دور می شه
یک نفر داره میاد
زندگی رو میاره
تو اونی ، اون یک نفر
ای هم شب تن خسته
می تونی کلید باشی
واسه درای بسته
یک نفر یه روز میاد
دیوار رو ورداره
یه نفر داره می آد
زندگی رو می آره


هوشنگ ابتهاج : زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست



شهیار قنبری

بوی عیدی، بوی توت، بوی کاغذرنگی،

بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو،
بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ،

با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!

شادی شکستن قلک پول،
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد،
بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب،

با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم
 

 

پارسا : یه شعر از خودم  ، من ام دلم خواست 

تو نیستی ، من هستم
اما وقتی تو نیستی
انگار من هم نیستم
از تو که بگذریم
هیچ چیز
.
.
.
 نیست ،

تا نهایت هر چیز
تا دوستی که دیگر
.
.
.
نیست ،
 

نظرات 2 + ارسال نظر
پارسا یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ب.ظ

من خودم به محمد علی بهمنی رای میدم

یه حالی داشتم که نگو یه حالی داشتم که نپرس
یه تیکه از روحم و من جای گذاشتم که نپرس
یه جای که می گردم و دوباره پیداش می کنم
حتی اگه کویر باشه بهشت دنیاش می کنم

" عالیجناب محمد علی بهمنی "

[ بدون نام ] دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ب.ظ http://Mehraboni13.Blogsky.Com

از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذرد از سرم پریشانی من
نقش کف دست محو شد ریخت بهم
شد چین و شکن بر پیشانی من

از :: کارو ::

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد