چیزی نمانده ماه میان سکوت فرو می میرد آسمان از ستاره تهی می شود چیزی نمانده تو از خواب بر خیزی پرده پنجره رنگ ببازد کوچه پر شود از گام و صدا و سایه چیزی نمانده سرم را کف دستم بگذارم ... چه بنویسم ؟ چیزی نمانده از تو جدا شوم و دلم پوکه فشنگی گردد شلیک شده ...